محمد مانيمحمد ماني، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره
ریحانهریحانه، تا این لحظه: 7 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره

محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

یه پسر داریم....................شیرین زبون

با خاله رفته بودی بستنی بخری که بستنی عروسکی نداشتن(آخه همیشه عروسکی میهن میخوری). خاله بهت گفته بریم عروسکی ندارن.......................... شما هم یه بستنی دیگه نشون دادی و گفتی: از اینا که داره  که البته نخوردی و یه مدل دیگه که خاله برای ما خریده بود خوردی تو مشهد تو صحن نشسته بودیم یه بچه دیگه ام کنار مادربزرگش نشسته بود و نخوچی می خورد و شما از اولش چشمت به نخوچی پسره بود تا اینکه مادربزرگ پسره یه مشت نخوچی داد به شما............... مامانی که برگشت پاشدیم بریم که شما با اشاره به من گفتی : اینم ببریم(منظورت کیسه نخوچی پسره بود) منم خواستم آبرو داری کنم گفتم نه مامان نمیشه نی نی را ببریم که............................ ولی مادر ب...
26 آبان 1392

گالری عکس

مشهد- کوه سنگی مادر و پسر - استراحتگاه دامغان نماز صبح- ٢٠٠ کیلومتری سبزوار نه اینکه بابا کل شب رانندگی کرده بود و خسته بود .............. شما هم خواستی کمکی بهش کرده باشی و این شد که مسئولیت رانندگی را با ماشین خاموش به عهده گرفتی. لحظات قبل از ورود به حرم مطهر- باب الجواد هتل شماره ١ شیطنت در رستوران هتل شماره ٢ بازی با دوستت علی اکبر از توابع شهر پدر بزرگت کاشان و یک عکس یادگاری خادم کوچولو بیابید محمد مانی را............................................( جلوی پنجره فولاد در بغل بابایی کاظم) یک عدد محمد مانی خسته کوه سنگی در انتظار چایی عکس یادگاری در حر...
25 آبان 1392

بدون عنوان

عزیزکم این روزهاحتی فرصت چک کردن ایمیلم را هم ندارم.............. آخه باز منو تو تنها شدیم و تو هم تمام وقت منو میگیری و تو تایم ظهر که خوابی مشغول کارهای خانه ام و شب هم با تو غش میکنم از خستگی و حالا حسابی قدر مامانم رو میدونم. این روزها از نظر روحی هم خرابم..................آخه مادر بزرگ نازنیم کسالت داره و بیمارستان بسشتری و برای همین مامانی زهره هم خانه نیست. از جمعه که رفتیم خانه عزیز نازنینم و تو بستر بیماری دیدمش( آخه تو این سالهایی که از خدا عمر گرفتم هیچ وقت اینقدر نحیف و بیمار ندیده بودمش) حسابی ناراحت و دل نگران و دست به دعام.دستهای پر محبتش وقتی تو دستم بود یخ یخ بود و با اینکه کنار دستش نشسته بودم صداش را به سختی می شنیدم و...
21 آبان 1392

سفرنامه مشهد 2

پسرک عزیز مامان سه شنبه ٢٩ مهر ماه  ساعت  ٣ مامانی و بابایی از خانه خارج شدند و راهی راه آهن شدند. موقع خروجشان تو را بردم بالا که شر به پا نشه و نبینی دارند میروند. حدود یک ساعت از خروجشون گذشته بود که راه افتادی بری پایین که من بهت گفتم عزیزم مامانی و بابایی نیستن............... و تو گفتی نه خونه ان ...........و من جواب دادم نه گلم رفتند مشهد ما هم شب میریم................... و تو بغض کردی و چند بار پشت هم گفتی نه نه و آمدی من و بغل کردی و خوابیدی پیشم و چند دقیقه بعد یادت رفت. با خاله همه تلاشمون را کردیم که نخوابی که وقتی بابا میاد و می خواد استراحت کنه تو خواب باشی که اذیت نشه بنده خدا ولی یه باره باطریت تموم شد و خوا...
12 آبان 1392
1